loading...
دستنوشته ها وشعر
عباس نعمت الهی بازدید : 77 دوشنبه 08 خرداد 1391 نظرات (0)

کسی دستنوشته ام رو نخوند.خودم هم نخوندم ،آخه من مشهور نیستم

کسی شعرم ر نخونداما خودم زمزمه کردم

کسی داستانم رانخوند چون داستان زندگیم بود ،اما خودم با تنهائیم اونرو لحظه به لحظه تجربه کردم

دیگه نخواهم خوند ،چون آوازم رو کسی دوست نداره

آخه مگر کلاغها چه گناهی کردن

آوازشون دوست داشتنیه ،بخدا دوست داشتنیه

سرزمین کلاغها ،سرزمین مردمان گمنام

اونهایی که می یان ومی رن اما کسی ......

عباس نعمت الهی بازدید : 330 شنبه 06 خرداد 1391 نظرات (0)
کسی دستنوشته ام را نخواند.خودم هم نخواندم ،آخر من مشهور نیستم کسی شعرم را نخواندفاما خودم زمزمه کردم کسی داستانم رانخواند چون داستان زندگیم بود ،اما خودم با تنهائیم آنرا لحظه به لحظه تجربه کردم دیگر نخواهم خواند ،چون آوازم را کسی دوست ندارد آخر مگر کلاغها چه گناهی کرده اند آوازشان دوست داشتنی است ،فقط کمی بزک نکرده اند. سرزمین کلاغها ،سرزمین مردمان گمنام آنها که می آیند اما کسی ......
عباس نعمت الهی بازدید : 63 جمعه 05 خرداد 1391 نظرات (0)
وقتی که موجها صورت صخره را به سیلی می نوازند صخره هیچ نمی گوید ومی خندد آخر بیچاره متهم به سنگدلی است
عباس نعمت الهی بازدید : 51 چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

از پشت پنجره

درختی شاخه هایش را

روی صورتم لوس می کند

باد بهاری

گلهای زیبا

باعغچه ای آن دورتر

آخ که چه این پنجره چقدر زیباست

عباس نعمت الهی بازدید : 96 پنجشنبه 21 اردیبهشت 1391 نظرات (1)

فضولی

یه فرشته فضولیش گرفت بفهمه شیطون چیکار کرده اخراجش کردن

رفت تو قسمت پرونده های راکد

هرچی گشت پرونده شیطون رو پیدا نکرد

رفت به مأمور بایگانی رشوه داد تا ته وتو قضیه رو دربیاره

مأمور بایگانی بهش گفت خانوم شما خبرنگارید؟

گفت: نه

پلیسید؟

نه

بازپرسید؟

نه

قاضی پرونده شیطون هستید؟

نه

نکنه کلک شیطون درخواست استیناف داده به ماچیزی نگفته؟ها

فرشته فهمید که شیطون با مأمور بایگانی سروسری داشته و پرونده  ها پولی شده

این مأمور بایگانی هم بازنشسته شد

فرشته هم بخاطر فضولی به بیست هزار سال کار اجباری برا شیطون متهم شد.

عباس نعمت الهی بازدید : 111 پنجشنبه 21 اردیبهشت 1391 نظرات (1)

بازنشستگی خانوم مارپل

 

بعد از اینکه هابیل کشته شد، بچه هایش علیه قابیل شکایت کردند.چون پرونده مستندات محکمی علیه قابیل نداشت مختومه اعلام شد.

فرزندان هابیل تصمیم گرفتند خود قانون راپیاده کنند. پیش پدربزرگ خود آدم رفتند.آدم گفت بچه ها آدم باشید و به قانون احترام بگذارید. بچه های هابیل گفتند پدر ماکشته شده است و قانون نتوانسته است قابیل را مجازات کند.آدم باز فرزندان را به احترام به قانون دعوت کرد ولی نپذیرفتند.پس آدم برخلاف میل باطنی برای ایجاد آرامش ،به فرزندان هابیل پیشنهاد داد تا به هزینه آدم کارآگاه خصوصی استخدام کنند.

بالآخره شرلوک هولمز برای این کار انتخاب شد تا با همکاری خانوم مارپل این پرونده را به سرانجام برسانند.

هردو مشغول تحقیق شدند. بچه های قابیل مخفیانه خانم مارپل را سر به نیست کردند. به شرلوک هولمز هم پیشنهاد بازی در یک سریال جدید دادند.

سالها گذشت. بالآخره بچه های هابیل با عموزاده های ثروتمند خود وصلت کردند. قائله به خوشی ختم شد. خانوم هولمز از آن دنیا دنبال پرونده را گرفت.

مأموران برزخ قضیه را فهمیدند وبه همین خاطر اورا به هزار سال کار اجباری در خانه قابیل به خاطر فضولی در کاردیگران محکوم کردند.

سه چهارسال دیگر خانم مارپل بازنشست می شود

عباس نعمت الهی بازدید : 61 چهارشنبه 20 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

فکر می کردم ، فارسی حرف می زنم ، بعدها فهمیدم زبونم یه زبون خاصه ، شایدم مشتق از زبون فارسی ، اما خوب میدونم زبونم رو هیچکس نمی فهمه ، حتی خودم

عباس نعمت الهی

عباس نعمت الهی بازدید : 65 جمعه 15 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

سالها پیش

کتابم ، شعرم را

که پول چاپش راقسطی داده بودم

با شوق بسیار

برهر کسی دادم

      بر هر کسی

هیچکس نخواند

حتی....

جز مادری پیر

آنهم تنها یک شعرم

شعر تنهایی

قصه تنهایی

دلخور شدم

آزرده خاطر

هیچکس کتابم را نخواند

 

عباس نعمت الهی بازدید : 51 جمعه 15 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

مادر باز بخند

تا باز خنده هایت راببینم

نگاهت را درآغوش کودکانه

آخر راهروی سرد اینخانه

مادر باز بخند

تا باز خنده هایت راببینم

عباس نعمت الهی بازدید : 76 جمعه 15 اردیبهشت 1391 نظرات (1)

ای پیچک عاشق

برای چه می پیچی گرد من

من که سرو نیستم

من هم پیچکی ساده

دنبال پایه ای می گردم

تاشاید بپیچم

سر پیچ اول

عباس نعمت الهی بازدید : 55 جمعه 15 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

پیچ گوشتی رابرمی داریم

عجب سفت است این پیچها

روغن کاری نشده اند سالها

پیچ ها می برند

اشکالی ندارد

مغزم را برمی دارم

می شویم از هرچه بوده

از هرچه هست ونیست

حالا اما

آخ که پیچ هایش بریده

عباس نعمت الهی بازدید : 73 جمعه 15 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

سالها پیش

        یکی دو کوچه آنطرفتر

                  دخترکی صبحگاه

دفتر زندگی امضاء می کرد

        با نگاه کودکانه

دیگر ندیدمش اما

خاطرش هست همچنان

مشق زندگی دو کوچه آنطرفتر

عباس نعمت الهی بازدید : 85 جمعه 15 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

یه آدم گذارش افتاد به سرزمین سوسکها

خانوم سوسکه رودیوار دیدش ،جیغ زد آی آدم

شوهرش گفت چته خانوم ، دوباره چی دیدی ؟لابد بازم آدم

خانوم سوسکه گفت:نیگا با دست بگیرش ، نکنه با لنگه کفش لهش کنی ، دیوارارو کثیف می کنه

بندازش تو توالت فرنگی سیفونم بکش

.......

دستاتو تمیز باصابون شستی؟

 

عباس نعمت الهی بازدید : 50 جمعه 15 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

 

ساعت دوازده شبه

از خواب می پرم

انگشتام خوب کار نمی کنه

اثر قرصاست

لامصب میگن آرام بخش

چه میدونم چه کوفتیه

بالاخره میام پای کامپیوتر

خاک تواون سرش

همش وردش بهم ریخته

چند سال فونتای مغزمم بهم ریخته

میگم فردا می رم درستش می کنم

آخه ویندوز مغزمم بهم ریخته

قاطیه

امروز فرداست

فردا دیروز

دیروزفرداست

امروز پس فرداست

وای چیکارکنم

نمیدونم

چند تا تعمیر کامپیوتری می رم

میگن برو روانپزشک

می رم روانپزشک

روانپزشک معاینه می کنه میگه بروتعمیر کامپیوتر

جنگی یه تاکسی میگرم میرم  یه تعمیر کامپیوتر دیگه

.......

باباچرا خودت رو اذیت می کنی؟ مغزت ویروسیه

بایدآنتی ویروس روش نصب کنم

.........

رومغزم نصب کرد

آخیش راحت شدم

حالا شبا راحت می خوابم

اصلاًخواب پریشون نمی بینم

لامصب دکتر نورتون عجب آنتی ویروسیه!

شمام امتحان کن حرف نداره

 

عباس نعمت الهی بازدید : 44 جمعه 15 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

سالها پیش یکی بود یکی نبود

چند سال گذشت

باز هم یکی بود یکی نبود

جوونها پیر شدند برا بچه هاشون گفتن یکی بود یکی نبود

خیلی ها فکر کردن ، خوندن ، نوشتن باز سالها گذشت

حالاهم

یکی بود یکی نبود

عباس نعمت الهی بازدید : 101 جمعه 15 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

عباس نعمت الهی هستم

دقیقاً نمیدانم چه سالی به دنیا آمده ام ،شناسنامه ام برای خودش چیزهایی می گوید.اسمم انتخابی نبوده است ومثل هزاران چیز دیگر برایم انتخاب شده است.سرنوشت عجیب غریبی داشته ام ، البته خوشحال نشوید سرنوشت شما هم عجیب غریب است ، همه عین هم

سالها پیش (البته می گویند)پدری داشتم به نام آدم وقصه ای ساخت به نام میوه ممنوعه وهبوط

حالاهبوط از چه نمیدانم.

نام پدرم شد آدم پس لابد مادرم حوا

چقدر طول کشید تا عقربه های ساعت آرام آرام مرا به اینجا رساندند نمیدانم.

چندبار خواستم نصفه راه پیاده شوم بقیه راه زندگی راپیاده طی کنم ، راننده نگذاشت گفتم ترمز بزنم مصرف سو ختم می ره بلا

خواندن ونوشتن را زیاد نمیدانم.مدتی در مدرسه بوده ام اما چیزی یاد نگرفتم.سرکی هم به دانشگاه کشیدم اوضاعم بدتر شد که بهتر نشد، حالا هم فکر کنم دوران کمون فکری ،آلزایمر شاید هم روانپریشی را می گذرانم.دکترها می گویند نقاهت زندگی البته آنها هم زیاد سرشان نمی شود خودرا داخل مطب ها وبیمارستانها محبوس کرده اند،داروها هم دیگر جواب نمی دهند.البته چای سبز و چای بابونه به مراتب بهتر است.

آهای آقای راننده نیگه دار پیاده شیم.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    به نظر شما داستانها
    آمار سایت
  • کل مطالب : 21
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 10
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 10
  • بازدید ماه : 12
  • بازدید سال : 216
  • بازدید کلی : 2,675